وانیاوانیا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

خاطرات من و دخترم

مهمونی آزاده جون و محبوبه جون

چهارشنبه 5 آذر ماه جلسه سوم صندوق جدید بود خونه آزاده جون ولی چون باید میرفتیم کرج خیلی از دوستان نیومدن بازم مثل همیشه با شیما و حدیث رفتیم البته اینبار با مترو که برای اولین بار بچه ها سوار میشدن تجربه جالبی بود و برای وانیا که همیشه میگه سوار قطار بشیم بسی جالبتر خیلی خوش گذشت از آزاده جونم بابت پذیرایی گرمش مچکریم چند روز بعدشم یعنی دوشنبه 10 آذر ماه رفتیم خونه محبوبه جون حدیث - شیما - سولماز و زهرا جون هم اومدن اونجام خوب بود خیلی خوش گذشت و بچه ها کلی با هم بازی کردن بازم ممنون محبوبه جون وانیا و دوستاش خونه آزاده جون اینم نهار خوشمزه ای که آزاده جون برامون درست کرده بود وانیا- مشکات و رهام برای اولین بار سوار ...
13 آذر 1393

آتلیه 3 سالگی

روز پنج شنبه 29 آبان ماه برای وانیا از آتلیه پاپا وقت گرفته بودم با مهسا و مامانش رفتیم و هر کدومشون چند تا عکس تکی انداختن و یکی دو تا هم با هم عکسها رو میزارم ادامه مطلب ببینید ...
6 آذر 1393

3 تا 365 روز گذشت

دخترم ... دختر نازم ... عشقم به تو پایانی ندارد انگار همین دیروز بود که بهار بود و من فهمیدم به زودی مادر میشوم ... بهار گذشت تابستان نیز با آن روزهای بلندش گذشت و جایش را به پاییز داد ... پاییزی زیبا اما پر از اضطراب روزهایش چه طولانی می گذشت تا اینکه تو آمدی و من بهاران را در پاییز دیدم ... دختر پاییزی من سومین بهار زندگیت مبارک...   اینم وانیا خانم تو روز تولدش تو سالهای گذشته اینم وانیا خانم سه ساله من- یکشنبه 25 آبان 1393   دخترم ... ای همه ی هستی من من در صدایت آرامش در نگاهت زندگی در کلامت طراوت و در وجودت خودم را پیدا کردم روز تولدت تو همان اولین ثانیه ها انگار دوباره زنده شدم ...
25 آبان 1393

ماه من

دیشب در دل تاریکی ماه را جستجو می کردم ...نیافتمش ... از دور دستها سو سوی نوری مهتابی را دیدم ... چشمانم را ریز کردم ... بلکه ببینم مسیر روشنایی را ... مسیر آشنا بود ... پس شتابان به سویش شتافتم ... مسیر بسیار آشنا تر به نظر رسید ... دیگر چیزی نمانده بود ... یافتمش ... ماه من بود دخترم که نورش از درز اتاقش چشمانم را خیره ساخته بود       فقط یک روز دیگه به تولدت باقی مونده عزیزم     ...
24 آبان 1393

سهم من

            خدایم سرنوشتی که برایم بافتی                           همه چیزش اندازه س ..... ممنون                                             مخصوصا" قسمت مادر شدنم             ...
23 آبان 1393

از روزی که اومدی

دخترم از روزی که اومدی ...  از روزی که صدای گریه هات تو خلوت شبهام پیچید ... از وقتی که آغوش کوچولوتو با لبخند زیبات به روم باز میکنی... از وقتی میگی مامانی دوستت دارم ... از وقتی که پاکی دلتو باور کردم ... از وقتی عاشقانه نگام  میکنی ... و از وقتی صدای نجوا گونه ات  تمام خلوت زندگیمو پر کرده مادر بودنمو باور کردم میدونی فقط به خاطر تو   فقط سه روز دیگه به تولدت باقی مونده عزیزم ...
22 آبان 1393