وانیاوانیا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات من و دخترم

آخرین روزها

امروز عید غدیره عزیزم عیدت مبارک بالاخره روز دوشنبه با دکتر تماس گرفتم بهم گفت چهارشنبه (یعنی فردا)صبح ساعت شش و سی دقیقه بیمارستان باشم دیشب با بابایی رفتیم شهروند خرید کردیم امروز هم ظهر رفتیم گاندی من چند تا لباس بخرم که مناسب  شیردهی باشه بعد رفتیم رستوران نایب نهار خوردیم شبم رفتیم شیرینی خریدم از جشنواره خیابون شریعتی شبم اومدم خونه همه لباسهای بابایی رو اطو کردم که همه چی مرتب باشه تا چند روز که سرمون شلوغه همه چی برای ورودت مهیاست عزیزم دیگه دارم ثانیه شماری می کنم برای ورودت    
24 آبان 1390

آخرین ویزیت

دیگه واقعا داریم برای اومدنت روزشماری می کنیم 28 ماه گذشته یه کارگاه تو بیمارستان اتیه برگزار میشد که من و بابا هم توش شرکت کردیم تو برنامه های جنبی این کارگاه فروش وسایل و سیسمونی نوزاد و کتاب هم بود من هم برای تو یه ست کلاه و دستکش و پاپوش گرفتم البته چند تا کتاب هم خریدم امروز برای اخرین بار رفتم مطب دکترم تاریخ زایمان رو اخر ابان  مشخص کرد گفت که برای هماهنگی روز و ساعت هفته بعد باهاش تماس بگیرم دیگه دل تو دلم نیست
18 آبان 1390

عروسی عمه

سلام عزیزم تو این چند وقت که نیومدم برات بنویسم اتفاقاتی افتاده که یکیش عروسی عمه است که بالاخره روزش تعیین شد 14 شهریور منم تو این چند وقت درگیر پارچه خریدن لباس دوختن بودم یکی دوبار با عمه رفتیم خرید و اما پنج شنبه 3 شهریور رفتیم کارتهای عمه رو پخش کنیم که به بابات گفتم حالا که تا اینجا اومدیم بریم تخت و کمد هم ببینیم رفتیم یافت اباد و بازار مبل خلیج فارس بالاخره اون سرویس خوابی رو که دلم میخواست پیدا کردم یه سرویس خواب ساده و شیک کار ترکیه امیدوارم خوشت بیاد همونجا قراردادشم نوشتیم و قرار شد تو مهر ماه به ما تحویل بدن مبارکت باشه عزیزم بالاخره عروسی عمه هم برگزار شد انشااله خوشبخت بشن 17 شهریور هم رفتیم نمایشگاه مادر نوزاد کودک که تو سالن...
2 مهر 1390

ویزیت دوم

دیروز برای دومین بار از خانم دکتر وقت گرفتیم و رفتیم پیشش عزیزم روز 7 خرداد جواب ازمایشگاه پارس رو هم گرفته بودیم خوشبختانه خانم دکتر وقتی اونارو دید اظهار رضایت کرد و گفت غربالگری دوم هم نیازی نیست و همه چی در حد عالیه خدایا ممنون راستی اینم بگم تو مطب خانم دکتر با یه مجله اشنا شدم به اسم نی نی پلاس رفتم دفتر مجله شماره ها 1 تا سه رو که منتشر شده بود گرفتم و فرم اشتراکم پرکردم تا هر ماه برام بیاد نمیدونی چه مجله قشنگیه عزیزم پر از عسکهای نی نی های خوشگل انشااله خدا برای پدر ومادراشون حفظشون کنه
23 خرداد 1390

فوت مادربزرگ مامانی

عزیزم بالاخره سه ماه اول بارداری تموم شد الان تنها کسایی که میدونن تو تودل من جا خوش کردی خونواده من هستن عزیزم روز پنج شنبه 29 اردیبهشت مامانم زنگ زد گفت حال مادربزرگم ( مادر پدرم ) خوب نیست یسر بهش بزنیم روز جمعه من و تو همراه بابا- خاله و مادربزرگ و پدربزرگت رفتیم خونه عموم ولی چه حیف که دیر شده بود مادربزرگم چشماشو بسته بود و نمیدونم ایا منو میدید و صدامو میشنید یا نه بهش گفتم که تو اومدی امیدوارم تونسته باشم تو اخرین لحظات عمرش خوشحالش کرده باشم ما شب برگشتیم ولی مامانی و بابایی من اونجا موندن فردا دم ظهر بود که دایی علی به بابات زنگ زده بود و خبر فوت مادربزرگ رو داده بود اونم به من زنگ زد و من ترک محل کار کردم و رفتیم مراسم ختم انشاال...
20 خرداد 1390