وانیاوانیا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات من و دخترم

فوت مادربزرگ مامانی

1390/3/20 16:49
نویسنده : مامی وانیا
841 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم بالاخره سه ماه اول بارداری تموم شد

الان تنها کسایی که میدونن تو تودل من جا خوش کردی خونواده من هستن عزیزم روز پنج شنبه 29 اردیبهشت مامانم زنگ زد گفت حال مادربزرگم ( مادر پدرم ) خوب نیست یسر بهش بزنیم روز جمعه من و تو همراه بابا- خاله و مادربزرگ و پدربزرگت رفتیم خونه عموم ولی چه حیف که دیر شده بود مادربزرگم چشماشو بسته بود و نمیدونم ایا منو میدید و صدامو میشنید یا نه بهش گفتم که تو اومدی امیدوارم تونسته باشم تو اخرین لحظات عمرش خوشحالش کرده باشم ما شب برگشتیم ولی مامانی و بابایی من اونجا موندن فردا دم ظهر بود که دایی علی به بابات زنگ زده بود و خبر فوت مادربزرگ رو داده بود اونم به من زنگ زد و من ترک محل کار کردم و رفتیم مراسم ختم انشااله خدا بیامرزدش روحش شاد باشه این اولیم تجربه تلخ من با توئه عزیزم انشااله خیره

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)