وانیاوانیا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات من و دخترم

عروسی عمه

1390/7/2 15:56
نویسنده : مامی وانیا
874 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم تو این چند وقت که نیومدم برات بنویسم اتفاقاتی افتاده که یکیش عروسی عمه است که بالاخره روزش تعیین شد 14 شهریور منم تو این چند وقت درگیر پارچه خریدن لباس دوختن بودم یکی دوبار با عمه رفتیم خرید و اما پنج شنبه 3 شهریور رفتیم کارتهای عمه رو پخش کنیم که به بابات گفتم حالا که تا اینجا اومدیم بریم تخت و کمد هم ببینیم رفتیم یافت اباد و بازار مبل خلیج فارس بالاخره اون سرویس خوابی رو که دلم میخواست پیدا کردم یه سرویس خواب ساده و شیک کار ترکیه امیدوارم خوشت بیاد همونجا قراردادشم نوشتیم و قرار شد تو مهر ماه به ما تحویل بدن مبارکت باشه عزیزم بالاخره عروسی عمه هم برگزار شد انشااله خوشبخت بشن 17 شهریور هم رفتیم نمایشگاه مادر نوزاد کودک که تو سالن حجاب برگزار میشد خیلی تو خرید سیسمونی کمکم کرد اما بعد از عروسی عمه همه من رو دیده بودن و چون تو این مدت هیچ تغییری نکرده بودم انقد بهم گفتن که تو چرا لاغر شدی که بابات مجبورم کرد به دکتر بگم اونم یه سونو انجام داد و چون دید وزن تو خوبه گفت شاید من مبتلا به دیابت بارداری شدم که شما خوب وزن گرفتی بخاطر همین یه ازمایش 4 مرحله ای قند برام نوشت وای که چقد خوردن گلوکز سخته خداروشکر جواب ازمایش منفی بود و من دیابت نداشتم اخر شهریور هم یه دوروزی رفتیم ولایت بابات برای ریختن گردو ماه شهریورم تموم شد عزیزم برای اومدنت روز شماری میکنم گلم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)