وانیاوانیا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات من و دخترم

ماجراهای روز دختر

1392/6/20 14:59
نویسنده : مامی وانیا
518 بازدید
اشتراک گذاری

امروز شنبه 16 شهریور ماهه تولد خودمه و همچنین روز دخترم هست بخاطر همین تصمیم گرفته بودم که یه کیک بگیرم برم خونه برادرم و وانیا و مهسا با هم بازی کنن و آتلیه هم ببرمشون اما ...

       صبح ساعت 7 با صدای قاشقی که به دیواره لیوان برخورد میکرد از خواب بیدار شدم همسرم رو دیدم که یه لیوان آّب قند گذاشته جلوش و هم میزنه ازش پرسیدم چی شده گفت نمیدونم سرم گیج میره و حالت تهوع دارم در حین صحبت ما وانیام بیدار شد و تونستم دوباره بخوابونمش همسری آب قند خورد و یکم دراز کشید نیم ساعت بعد بیدارش کردم گفتم بهتر شدی گفت نه همچنان دنیا به دور سرم میچرخه بازم وانیا بیدار شد گریه و ... بهش گفتم پاشو پیاده بریم همین درمونگاه نزدیک خونه گفت نمیتونم از اونجایی که روز زوج هم بود نمیتونستیم ماشینو بیرون ببریم خلاصه دیدم نمیشه زنگ زدم اورژانس و ماجرا رو شرح دادم از اونجایی که اورژانس تو همین درمونگاه پایگاه داره خیلی زود اومدن و معاینش کردن و گفتن بخاطر عفونت گوش میانی باشه البته همسری خودش فکر میکرد مسموم شده باشه چون شبش بیرون غذا خورده بودیم خلاصه بعد از زدن یه آمپول بهش دیدن نمیشه گفتن باید ببریمش بیمارستان خلاصه این وسطا گلاب به روتون همسری بالا آورد و کل رو تختی کثیف شد بالاخره اونا همسری رو بردن منم به برادرم زنگ زدم گفتم که بره بیمارستان فیروزگر چون خودم با وجود وانیا صلاح نمیدیدم که پا تو بیمارستان بزارم خلاصه بعد از اینکه اونا رفتن من مجبور شدم رو تختی رو بندازم تو ماشین لباسشویی و بشورم اونا رو که در اوردم لحاف رو هم انداختم وانیا که این وسطا همش در حال غر و نق زدن بود خلاصه کار ماشین لباسشویی تموم شد و به برادرم زنگ زدم گفتم من ببرم وانیا رو بزارم خونه شما و بیام بیمارستان ساعت 10 آماده شدیم و رفتیم خونه برادرم از اونجا به برادرم زنگ زدم گفت شاید لازم نباشه بیایی و مرخص کنن بخاطر همین ما برناممون رو به هم نزدیم و رفتیم آتلیه ولی چه آتلیه رفتنی وانیا خانم که صبح زود بیدار شده بود و بد اخلاق بود نذاشت یه عکس درست و حسابی ازش بندازیم خلاصه از آتلیه اومدیم خونه برادرم و حدودای ساعت 3 بود که برادرم و آقای همسری هم از راه رسیدن نهار خوردیم و همسری برگشت خونه که یکم استراحت کنه ما تا شب اونجا بودیم خواهرم هم اومد اونجا یکم بچه ها بازی کردن و بیرون رفتیم و شام خوردیم و همسری اومد دنبالمون برگشتیم خونه ولی واقعا یه روز خسته کننده بود وانیام تا شب اصلا نخوابید و همش غر زد خلاصه امسال هم تولدمون اینجوری گذشت ...

صبح ساعت 8 وانیا از فرصت استفاده کرد و ببینین چه بلایی سر جعبه دستمال کاغذی آورده

اینجام بعد از نهاره دایی داره وانیا رو میخوابونه !!!

اما فکر کنم وانیا داره داییش میخوابونه !!!!

اینم دو تا دخترمون در حال خوردن آّبنبات چوبی

اینم مهسا خانم و کیک روز دختر

و اما لحظاتی بعد وانیا خانم وارد عمل میشود ...

ایشالاه عکسهای آتلیه رو تو پست بعدی میزارم ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)